تصویر یک جهان در حال ظهور: جنوب جهانی
در مصاحبه با دیپلمات و دانشمند روسی الکساندر ولادیمیرویچ یاکوونکو، پدیدههای همراه ظهور جهان چندقطبی به عنوان فرآیندی عینی و غیرقابل برگشت، که به گفته پاسخدهنده، تا حد زیادی منعکسکننده تنوع فرهنگی و تمدنی جهان است.
به گزارش روابط عمومی سازمان فرهنگ و ارتباطات اسلامی از مسکو در مصاحبه با دیپلمات و دانشمند روسی الکساندر ولادیمیرویچ یاکوونکو، پدیدههای همراه ظهور جهان چندقطبی به عنوان فرآیندی عینی و غیرقابل برگشت، که به گفته پاسخدهنده، تا حد زیادی منعکسکننده تنوع فرهنگی و تمدنی جهان است، تجزیه و تحلیل میشود. نقش رو به رشد کشورهای جنوب جهانی به عنوان بازیگران در سیستم چندمرکزی نوظهور روابط بینالملل مشخص شده و روندهای احتمالی در بروزرسانی فعالیتهای سازمانهای چندجانبه، در درجه اول سازمان ملل متحد، پیشبینی شده است.
از دیدگاه یاکوونکو؛ کاربردیترین جهتگیریهای سیاست خارجی روسیه در زمینه دگرگونی نظم جهانی نشان داده شده است. نیز برخی از جنبههای فرسایش هسته ایدئولوژیک غرب، ارائه شده و چشمانداز ایجاد یک «دو قطبی انتقالی جدید» ارزیابی میگردد.
- الکساندر ولادیمیرویچ عزیز، گزارش مهم آکادمی دیپلماتیک وزارت امور خارجه روسیه با عنوان «تصویر جهان در حال ظهور: ویژگیها و روندهای اساسی» اخیرا منتشر شده است. لطفا از انگیزههای اصلی تهیه و تزهایی کلیدی که بر اساس آن نوشته شده بگویید.
این اولین تجربه آکادمی دیپلماتیک در تحلیل و پیشبینی جامع وضعیت در حال تحول در حوزه ژئوپلیتیک، توسعه جهانی، اقتصاد و فناوری است. ما فکر میکنیم که مطالب واقعی به اندازه کافی در حال حاضر وجود دارند. حداقل در حال حاضر، کمتر کسی شک دارد که جهان در حال تجربه یک نقطه عطف یا انقلاب ژئوپلیتیکی است؛ به عبارت دیگر، نوعی پایان بازی برای مجموعهای از فرآیندهای متنوع با مدت زمانهای مختلف تاریخی که به شکل نهفته در 50 سال گذشته رخ داده است. اما به خصوص از زمان پایان جنگ سرد ماهیت آنها با ظهور به اصطلاح جهان تکقطبی پوشانده شده بود، یعنی پیروزی مطلق هژمونی ایالات متحده و تمدن غرب به عنوان یک کل در غیاب جایگزینی برای سیستم مختصات آن در سطح ایدهها، ارزشها و مدلهای توسعه اجتماعی در شرایطی که توسط فرانسیس فوکویاما فرموله شد «پایان تاریخ». در اینجا میگوییم: پایان دیگری از تاریخ، زیرا این معنای «آینده روشن» در کمونیسم بود.
ظاهرا ادعای «کلام آخر» در ابتدا ذات تمدن غربی است که مدتهاست با تمدن اروپایی اشتباه گرفته شده است، اگرچه در واقع ما به طور خاص در مورد جهان غربی یا رومی-ژرمنی صحبت میکنیم که بسیار متفاوت از روسیه به عنوان یک جهان است. «دولت-تمدن متمایز»؛ چنین تعریفی اولین بار در مفهوم سیاست خارجی روسیه است که در مارس 2023 تصویب شد.[1] اسوالد اشپنگلر 100 سال پیش در «زوال جهان غرب»[2] به این تفاوت پرداخت. تمام تجربه شوروی مبتنی بر اجرای دستاوردهای اندیشه سیاسی غرب بود، از این رو تنها در حال حاضر است که روابط خود را با غرب در مقولههای فرهنگی و تمدنی تعریف میکنیم، یا بهتر است بگوییم، آنها را روشن میکنیم. این جایگزین توهم «ادغام ما با غرب» شد. چنین ادغامی، اصولا میتوانست در نتیجه نوعی همگرایی فرهنگی و تمدنی رخ دهد، اما به دلیل ناتوانی غرب در تولد دوباره، تغییر ماهیت تهاجمی خود و دور شدن از سیاست، این اتفاق نیفتاد. یک موضع قدرت، از سرکوب فرهنگها و تمدنهای دیگر به نفع همکاری با آنها بر اساس برابری و در نظر گرفتن منافع متقابل، برای کنار گذاشتن رانت ژئوپلیتیکی به عنوان راهی برای وجود آنها صورت گرفت. به هر حال، اگر در مورد آن فکر کنید، از کشور ما در غرب صرفا بر اساس شرایط آنها انتظار میرفت، به این معنی که ما باید از حاکمیت خود دست میکشیدیم، رهبری آمریکا را به رسمیت میشناختیم و با وابستگی نواستعماری به غرب موافقت میکردیم و همچنین در استعمار نو شرکت میجستیم. دزدی از بقیه جهان غیرغربی!
مهم نیست که چگونه به آن نگاه کنید؛ این در حالی است که انقلاب روسیه بود که منجر به بیداری آسیا شد و سپس اتحاد جماهیر شوروی نقش تعیینکنندهای در روند استعمارزدایی پس از جنگ جهانی دوم ایفا کرد. در اینجا باید به یک سوء تفاهم جدی از جانب خود اعتراف کنیم، یک اعتقاد سادهلوحانه به عقلگرایی نخبگان غربی و جهانبینی غربی. در واقع، زمان بازگرداندن تداوم تاریخی در موقعیت روسیه فرا رسیده که البته با تاخیر در حال وقوع است. اکنون ما خود را بخشی از اکثریت جهانی[3]میدانیم که غرب با آن مخالفت میکند.
در همان زمان، ماهیت چندقطبی روشنتر شد. اکنون همه چیز سر جای خود قرار گرفته و مشخص میشود که این روند بازتاب و تجسم تنوع فرهنگی و تمدنی جهان خواهد بود. در واقع، تمام مشکلات سیاست جهانی و توسعه جهانی که تحت سلطه غرب به بن بست کشیده شده است را میتوان به ناسازگاری تمدن غرب با سایر فرهنگها تعبیر کرد. کل تاریخ چهار قرنی (نه تنها زمان ما) نشان میدهد که غرب تنها از طریق سرکوب و دیکتاتوری، خشونت و کنترل، بر اساس شرایط خود و از موضع قدرت، که اساسا مغایر با اصول اولیه تلقی میشود، قادر به تعامل است. منشور ملل متحد و حقوق بینالملل به طور کلی، که اتفاقا بدون مشارکت خود کشورهای غربی با در نظر گرفتن تجربه غمانگیز خود از جمله جنگهای مذهبی در اروپا توسعه نیافته است. در نتیجه جای تعجب نیست که پایتختهای غربی مدعی شوند نگهبان یک «نظم مبتنی بر قوانین» هستند، که در واقع کل نظم حقوقی بینالمللی پس از جنگ را با نقش مرکزی سازمان ملل باطل میکند و آن را با نظم خودسرانه غرب جایگزین مینماید.
بدیهیست که بحران اوکراین برانگیخته شده توسط ترانس آتلانتیستها، که ما را مجبور به راهاندازی یک عملیات نظامی ویژه کرد چیزی نبود. این امر بیش از یک چالش با روسیه در سطح هویت و تاریخ، تلاشی مستقیم برای پیروزی بزرگ ما و تلاشی برای بازسازی گذشته نسبت به نازیسم به عنوان محصولی خاص از تمدن غرب بود. بنابراین در منطقه نظامی شمالی، ما از پیروزی خود در جنگ بزرگ میهنی دفاع میکنیم، آن روایت تاریخی که به عنوان پایه اخلاقی و معنوی هویت مدرن روسیه عمل میکند. اغراق نیست اگر بگوییم این ادامه آن جنگ است که در زمان به تعویق افتاده و به دست نسلهای کنونی رسیده است.
البته همه اینها علاوه بر ایجاد تهدید نظامی-سیاسی برای روسیه، تمایل به تحمیل شکست در میدان جنگ یا «شکست استراتژیک» است. به این ترتیب، قرار بود یک بار برای همیشه «مسله روسیه» حل شود، زمانی که غرب به مدت هشت قرن، از نیمه اول قرن سیزدهم، خود را تهدیدی در حقیقت وجود مستقل میدید. روسیه از نظر تمدنی بیگانه این دقیقا همان چیزی است که توتچف در اواسط قرن نوزدهم پیشگویی کرد؛ یعنی این جنگ تمدنی علیه ماست.
مشکل اساسی رهبری اتحاد جماهیر شوروی دقیقا اروپا-غربگرایی، تنگنظری ایدئولوژیک، ناتوانی در دست بالا گرفتن از وضعیت ژئوپلیتیکی، درک منافع ملی کشور در مقولات فرهنگی و تمدنی و درک ناسازگاری ذاتی غرب بود که پروژههای شبه همگرایی خود را بر کشور ما تحمیل کرد...
در گزارش خود نیز از این واقعیت استنباط میکنیم که غرب وارد دورهای از دگرگونی بنیادین خود شده است، مشابه آنچه در کشور ما با پرسترویکا آغاز شد. سوال این است که آیا ممکن است و دقیقا چگونه باید این پایان بازی «زوال جهان غرب» را که توسط اشپنگلر پیشبینی شده بود مدیریت کرد، زیرا در این وضعیت، غرب به ویژه خطرناک است: کافی است به بحران اوکراین اشاره کنیم. سیاست «محدودیت مضاعف» (روسیه و چین)، تمایل به سرعت ما را از بازی خارج میکند تا از جنگ در دو جبهه جلوگیری کنیم که دو بار به فاجعه برای امپراتوری آلمان تبدیل شد.
همان ف. فوکویاما اعتراف میکند که ایالات متحده نمیتواند از تحولات نهادی اجتناب کند. ما در حال حاضر شاهد آنها هستیم، زمانی که بخشی از نخبگان آمریکایی مرتبط با حزب دمکرات بر لیبرالیسم و محصولات آن، مانند «فرهنگ محرومیت»،[4] نظریه انتقادی نژادی و غیره تکیه میکنند. در اصل، ما در مورد بحرانی صحبت میکنیم. لیبرالترین ایده، یک توتالیتر تکامل لیبرالیسم، با نقض نه تنها آزادی بیان، بلکه آزادی اندیشه و با شروع از دانشگاهها، جایی که به نظر میرسد مردم باید تفکر را بیاموزند، به نقطه پوچی رسیده است. به طور مستقل نخبگان غربی در حال تبدیل شدن به موجودات خطرناک برای مردم خود هستند و در معرض دیستوپیا[5]قرار میگیرند. از طرف دیگر، «تراجنسیتی» با انزجار گسترده نوجوانان در پارادایم توسعه نخبگان نمیگنجد.
در نتیجه نوعی بلشویسم غربی با تکیه بر لایههای حاشیهای جمعیت و وابسته به سیاستهای اجتماعی مقامات با چشمانداز صدور این انقلاب اولترا لیبرال (به طور دقیقتر، ضد انقلاب در رابطه با دموکراسی غربی و خود حاکمیت قانون) رخ میدهد. تلاشها برای کنار گذاشتن دونالد ترامپ از رقابتهای ریاستجمهوری در ایالات متحده و غیرقانونی کردن حزب آلترناتیو در آلمان، گویای همه چیز است. بر این اساس، این خطر واضح است که نخبگان غربی تا آخرین لحظه به دفاع از وضعیت دست نیافتنی ادامه دهند و به دیستوپیاها روی آورند و بر غرایز زیست سیاسی خود تکیه کنند، خواه در قالب نئومالتوسیانیسم، اکوفاشیسم یا «تراجنسیتی» که ویرانکننده خانواده و تولید مثل و به طور کامل ارزشهای سنتی است و در رابطه با ایالات متحده آمریکا؛ اگر دوره ریاست جمهوری رونالد ریگان را نقطه شروع در نظر بگیریم هویت تاریخی بومی، سفیدپوستان آمریکا، طبقه متوسط آن که قربانی اصلی سیاستهای اقتصادی نئولیبرال و جهانیسازی شده که طی 40 تا 45 سال گذشته با آن همراه بوده است. به هر حال، در کتاب «آمریکا علیه همه»[6] که به تازگی در روسیه منتشر شده است، یکی از بخشها برگرفته از بیانیه ریگان در سال 1975 است که «اگر فاشیسم به آمریکا بیاید، تحت نام لیبرالیسم خواهد آمد».
ما نباید فراموش کنیم که نخبگان غربی نه تنها از نظر بیرونی نتوانستند معماری جهانی خود را فراگیر کنند، مثلا حداقل با مشارکت مسکو و پکن در آن، همانطور که افراد باهوش خواستار آن بودند، بلکه در داخل جامعه خود نیز شکست خوردند. بنابراین، برای ایجاد یک اقتصاد اجتماعی محور، آنها به دو جنگ جهانی نیاز داشتند، تجربه دوران بین جنگ با ناسیونالیسم تهاجمی، یهودستیزی و فاشیسم آن و مهمتر از همه، «چالش اتحاد جماهیر شوروی» ایدئولوژیک. تاکنون، هیچ تمایل قابل مشاهدهای در کشورهای دو سوی اقیانوس اطلس برای یافتن راههایی جهت دگرگونی صلح آمیز و مثبت جامعه غربی در پاسخ به آنچه ظهور بقیه جهان خوانده میشود وجود ندارد.
این واقعیت که تغییرات رادیکال اجتنابناپذیر است، همانطور که در کشور ما بود، پیشتر توسط دو رویداد مرتبط با یکدیگر نشان داده شده است؛ برگزیت و ریاست جمهوری ترامپ. دیر یا زود، نخبگان غربی باید به امور کشورهای خود رسیدگی کنند و به قیمت تمام شدن اکثریت جهانی دیگر وجود نداشته باشند. برای اولین بار، چنین فرصتی با پایان جنگ سرد پدیدار شد، اما در پی سرخوشی «پیروزی» در آن، بدون فکر از دست رفت. یکی از دوستان خوب من، اقتصاددان ارشد بانک بزرگ انگلیسی HSBC، استفان کینگ، در سال 2017 کتابی در این باره نوشت. او نام آن را شبیه دیستوپیای آلدوس هاکسلی گذاشت؛ «دنیای خشن جدید؛ پایان جهانی شدن و بازگشت تاریخ».[7] در پایان، او سخنرانی دختر دی. ترامپ را در جریان مبارزات انتخاباتی ریاست جمهوری آمریکا در سال 2044 احتمالا تصور کرده است.
به هر حال، اگر به موضوع گفتگوی خود بازگردیم، در گزارش استدلال میکنیم که در نتیجه این فرآیندها، از جمله به دلیل لجاجت نخبگان غربی، تعصب آنها در انکار واقعیت جدید و اصرار بر آن، دنبال کردن یک سیاست اینرسی، یک دو قطبی انتقالی جدید غرب؛ اکثریت جهانی نه ایالات متحده - چین ظهور و بروز پیدا کند. به هر حال، هنری کیسینجر در کتاب خود که در سال 2022 به نام «رهبری»[8] منتشر شد، به تلخی به بحران سیاست خارجی در واشنگتن اشاره میکند که به این واقعیت برمیگردد همانا نوآوری آن با چند قطبی در زمان ریچارد نیکسون، زمانی که برای اولین بار در قالب «مثلثی» ایالات متحده - اتحاد جماهیر شوروی - چین (با به رسمیت شناختن چین، که جایگاه شایسته خود را در شورای امنیت سازمان ملل متحد به دست آورد)، به یک «مکتب دیپلماسی قابل اعتماد» برای ایالات متحده که به آن نیاز دارد تبدیل نشد؛ نه تنها در سطح استراتژی، بلکه در سطح ذهنیت نیز تغییراتی را میطلبد. یعنی خود ایده چندقطبی اختراع مصنوعی دیپلماسی روسیه به منظور دفاع از استقلال سیاست خارجی نبود، بلکه منعکس کننده ماهیت آنچه در جهان در حال رخ دادن بود که آنها در مسکو دیدند و نخواستند به آن توجه کنند. غرب، ترجیح میدهد «در انکار» زندگی کند، به این امید که همه چیز «حل» شود و مانند گذشته پیش برود. با گذشت زمان، همانطور که غرب تاریخی خود دگرگون میشود، تجزیه آن به بخشهای جغرافیایی تشکیلدهنده طبیعی و غوطهور شدن آنها در صفبندیهای منطقهای مربوطه، یک چندقطبی واقعی حاکم خواهد شد که از پایین ساخته شده است؛ از مناطق ریشهدار و قوی که مداخله خارجی در امور خود را تحمل نمیکنند. اگر غرب مسیر نابودی این سازمان جهانی را بر اساس اصل احمقانه «اجازه نده کسی دستت را بگیرد» طی نکند، ظاهر آینده سازمان ملل را تعیین خواهد کرد. در این میان، رویکرد دیگری در کار است؛ «بعد ما ممکن است سیل راه بیفتد.»
در این میان، ما با مرحلهای از منطقهای شدن سیاست جهانی مطابق با الزامات ژئوپلیتیکی این دوقطبی روبرو هستیم. بخش دوم تقابل بین جی 7 غربی و فرمت در حال گسترش بریکس در جی 20 است. بیایید ببینیم که آزمایش آنارکو؛ سرمایهداری در آرژانتین و تلاش غرب برای به دست آوردن بوئنوس آیرس به سمت آن به پایان میرسد. همین را میتوان در مورد موج دوم تلاشهای ناتو برای جهانیسازی گفت. ایجاد اتحاد بین قارهای آنگلوساکسون متشکل از واشنگتن، لندن و کانبرا، که در آن یک قدرت «محلی» شرکت نمیکند، گویای چشمانداز چنین سیاستیست.
- «چالشهای استراتژی ملی» اخیرا در تعدادی از کشورها، بحثها در مورد نقش جدید به اصطلاح جنوب جهانی به طور فزایندهای بلند شده است. محتوای این پدیده را در شرایط ژئوپلیتیک کنونی چگونه تعریف میکنید؟
فکر میکنم پیشتر به این سؤال پاسخ دادهام. در معنای محدود، جنوب جهانی همان کشورهای آسیایی، آفریقایی و آمریکای لاتین هستند که در جنبش عدم تعهد که در حال یافتن حیاتی جدید است و در گروه 77 به عنوان بخشی از اکثریت جهانی متحد شدهاند. در یک مفهوم گسترده و ژئوپلیتیکی، میتوان جنوب جهانی را با اکثریت جهانی یکی دانست. پیدایش این پدیده در اینجا مهم است. من قبلا در مورد نقش روسیه در ایجاد مستعمرات سابق و مناطق وابسته به عنوان دولتهای مستقل، تابع و نه اهداف روابط بینالملل صحبت کردهام. بنابراین، اکنون ما در مورد سومین عمل این درام ژئوپلیتیک صحبت میکنیم: روسیه، مانند چین، خود را به عنوان بخشی جداییناپذیر از اکثریت جهانی اعلام میکند.
در عین حال، کشور ما از آن چیزی که همیشه در تاریخ بوده است، از جمله میراث بهترین فرهنگ اروپایی، دست نمیکشد. علاوه بر این، در روسیه است که فرهنگ اروپایی همچنان وجود دارد، در حالی که در آنجا رها شده است. ما این را بعد از مدرنیزاسیون پتر برداشتیم. در اروپا، افول از قرن 19 آغاز شد، که در نهایت منجر به تراژدیهای اروپایی قرن بیستم گردید، که ما نمیتوانیم در آن شریک شویم. اکنون زمان آن است که ثابت کنیم. البته ما زمانی قادر به همکاری و همزیستی خواهیم بود که نخبگان غربی برای این امر آماده باشند، که ظاهرا مستلزم تغییر نسل کنونی جهان وطنی خود است، در مقابل اکثریت جمعیت، که ریشه در کشورها، مناطق تاریخی و سنتهای خود (برخی از محققان رابطه بین این دو مؤلفه را مثلا در جامعه آمریکا بین 20 تا 80 تعیین میکنند) دارند.
شایان ذکر است که برخی از رهبران مهاجر ما 100 سال پیش خطر سقوط روسیه شوروی به وابستگی استعماری به غرب را پیشبینی میکردند، در حالی که بلشویکها روی «انقلاب جهانی» خود شرطبندی داشتند. همین اتفاق افتاد. بنیانگذار اوراسیاگرایی، تروبتسکوی در سال 1921 در این باره نوشت. او معتقد بود این «جهتگیری آسیایی» که به واقعیتهای مدرن برگردانده شده است، جایگاه ما در اکثریت جهانی طبیعیست. اکنون ما با هم در برابر این وابستگی نواستعماری مقاومت میکنیم و در اینجا روسیه میتواند نقش بیبدیل خود را در خودسازماندهی اکثریت جهانی، توسعه یک معماری جایگزین پولی، مالی و دیگرجهانی در پلتفرمهایی مانند بریکس و سازمان همکاری شانگهای ایفا نماید. این مسیر پر پیچ و خمی است که تاریخ، از جمله مشکلات توسعه خود جامعه غربی، به سوی آگاهی ما از هویت خود و جایگاه متناظر آن در امور جهانی، تجویز کرده است. همانطور که می دانید، هیچ فرآیند خطی در تاریخ وجود ندارد، آنها را فقط میتوان در دورههای زمانی طولانی ردیابی کرد.
- «مشکلات استراتژی ملی»: آیا رشد کنونی کشورهای جنوب جهانی تنها به دلیل کاهش نفوذ غرب است؟
البته که نه. میتوان از نتیجه چندین فرآیند متنوع و چند سطحی صحبت کرد که در یک مرحله تاریخی به هم نزدیک شدند. همانطور که مشاهده میشود، ظهور بقیه جهان توسط جهانی شدن تسهیل شد که به واسطه منافع نخبگان غربی گرچه در عین حال پایههای خود جامعه غربی را ویران کرد. کریستوفر لش در اواسط دهه 1990 آن را «شورش نخبگان و خیانت به دموکراسی»[9] نامید. من اضافه میکنم: امتناع یکجانبه آنها از «قرارداد اجتماعی» پس از جنگ در قالب یک دولت اجتماعی، که ما نیز با تجربه شوروی خود در آن سرمایهگذاری کردیم.
راهبرد آمریکا با این واقعیت مشهود است که بسیاری در ایالات متحده جهانی شدن را که در آن سرمایهگذاریها، فناوریها و بازارهای غربی، از جمله آمریکاییها، برای «ظهور صلحآمیز» چین کار کردند، اشتباهی فاحش میدانند. اما چیز دیگری مهمتر است: غرب توسعه جهانی را به بن بست رسانده است، با خود برابر شده و مدتهاست که دیگر تامین کننده برخی از «کالاهای عمومی بینالمللی» نیست که هژمونی خودخواهانهاش برای آن ارائه میشود. میتوان گفت که این امپراتوری جهانی آمریکا نقش خود را ایفا کرده، فرسوده شده و نابودی آن امری ضروری در زمان ماست، غل و زنجیری که بشریت نمیتواند با آن حرکت کند. به عنوان مثال، واشنگتن اکنون روی تسلط تکنولوژیک شرطبندی میکند، اما دوباره، این تسلط است، توانایی دیکته کردن قوانین خود به دیگران. از جمله، ما در مورد تحمیل یک چارچوب موقت به کشورهای دیگر، به ویژه کشورهای در حال توسعه، برای انتقال انرژی صحبت میکنیم که حفظ عقب ماندگی و وابستگی نو استعماری آنها را برای چندین دهه آینده تضمین مینماید.
همه جا یک شکار پنهان یا حتی آشکار هست و این متاسفانه با ماهیت غرب مطابقت دارد، جایی که البته نخبگان لحن آن را تعیین میکنند. علاوه بر این، اخیرا آمریکاییها توانستهاند بحثهای مستدل در مورد موضوعات مهم بینالمللی را سرکوب کنند: آنها هرگونه اعتراض را نوعی «ضدآمریکایی» و تقریبا «جنایت علیه جامعه بینالمللی» توصیف کردند. در اینجا از چه نوع همکاری میتوانیم صحبت کنیم؟ و برای این موضوع، اکنون نبرد ما تنها نبردی برای آزادی و حاکمیت ما نیست، حاکمیت و آزادی همه کشورها در خطر است، احتمالا کشورهای غربی، که نخبگان آنها به «رهبری آمریکا» گره خوردهاند، که من مطمئن هستم که در این مورد آنها خسته شدهاند. از این گذشته، حتی متحدان نیز نمیتوانند از آمریکاییها بپرسند که چرا چنین اشتباه محاسباتی فاحشی به عنوان اتکای انحصاری به حمله رعدآسا علیه روسیه در اوکراین، بدون هیچ طرح پشتیبان و «استراتژی خروج» از این رویارویی طولانی انجام شده است.
- «مشکلات استراتژی ملی»: در مرحله کنونی، که هسته ایدئولوژیک غربی؛ اروپامحوری به سرعت در حال فرسایش است، بسیاری از دانشمندان ظهور یک «دو قطبی جدید» را پیشبینی میکنند. آیا با این ارزیابیها موافقید؟
گزارش ما دوقطبی اکثریت جهانی – غرب ا تحلیل میکند. تعدادی از کارشناسان پیشنهاد میکنند که دو قطبی دیگری در پیشرو قرار دارد؛ ایالات متحده آمریکا – چین. جی. کیسینجر برای اولین بار در این مورد صحبت کرد که یک «دو بزرگ» را در این ترکیب پیشنهاد کرد. من فکر میکنم ما در مورد یک تفکر کلیشهای صحبت میکنیم. کشورهای زیادی از جمله روسیه، هند و دیگر کشورهای پیشرو جهان وجود دارند که چنین فهرست جدیدی را برای اداره جهان تحمل نخواهند کرد. در عوض، این حرکتی در روح «استراتژیهای بزرگ» آمریکاست که کاملا عذرخواهی است و برای تضمین تسلط واشنگتن در سیاست، اقتصاد و امور مالی جهانی طراحی شده است. تصادفی نبود که پکن این ایده را رد کرد و فهمید که چنین اتحادی به معنای به رسمیت شناختن «رهبری آمریکا» است. از این گذشته، ایالات متحده حتی تضمین حقوق برابر چین در صندوق بینالمللی پول و بانک جهانی را ضروری ندانست و در سازمان تجارت جهانی به سادگی مکانیسم حل و فصل اختلافات تجاری را مسدود کردند.
نکته دیگر این است که جمهوری خلق چین منابع و تمایل لازم برای ایجاد هژمونی خود را ندارد: این منافع ملی و سنت سیاسی کشور را برآورده نمیکند و از همه لحاظ هزینهبر است. باید تلاشها بر حل مشکلات داخلی متمرکز شود. ما میتوانیم در مورد نوعی «مسابقه توسعه» صحبت کنیم، زمانی که مهم این است که چه کسی و چقدر سریع و موثر با مشکلات خود کنار میآید و مطابق با الزامات زمان تغییر میکند. کسانی که عقب میمانند بازنده خواهند بود و قالب چنین سلطهای از سودمندی خود گذشته است؛ و از نظر تاریخی مشروط بود، از جمله دوقطبی درون غربی، که در آن مجبور بودیم در دو جنگ جهانی و بسیاری از جنگهای اروپایی شرکت کنیم و به لطف پیروزی ما بر آلمان نازی این امر به پایان رسید. Pax Americana[10] آخرین امپراتوری است. اکنون ماهیت چالشهای وجودی پیش روی بشریت مستلزم همکاری سازنده و برابر همه دولتها بدون استثنا است. من میگویم که ما شاهد پایان خود ژئوپلیتیک و ایدئولوژی به عنوان محصول تمدن غرب هستیم که به بقیه جهان تحمیل شده است.
ما همچنین نمیدانیم که ایالات متحده و کل غرب چگونه توسعه خواهند یافت. بعید است که آنها به هژمونی اهمیت دهند و باید در شرایطی وجود داشته باشند که دیگر نتوانند مشکلات خود را با هزینه دیگران که قرنها به آن عادت کردهاند، حل کنند. در این گزارش نظر فیلسوف بریتانیایی جان گری[11]را ارائه میدهیم که شهامت اعتراف به این نکته را پیدا کرد که پیشگوییهای داستایوفسکی در «تسخیرشدگان» نه تنها در مورد روسیه، بلکه در مورد غرب نیز صدق میکرد. و گفته؛ ما در مورد اجرای محصولات اندیشه سیاسی غرب در خاک روسیه صحبت میکردیم، فقط با تکیه بر نیهیلیسم ذاتی خود زودتر به پایان منطقی در این موضوع رسیدیم، اکنون نوبت آنهاست که از مزایای رذیلت ذاتی تمدن خود بهره ببرند، که جی. گری آن را «خودسازی» و فئودور میخایلوویچ داستایوفسکی؛ «انسان-خدا» نامید. و در اینجا نیز شاهد تضاد آشتیناپذیری بین روسیه و غرب هستیم که با تفاوت در سرنوشت مسیحیت خود را نشان میدهد. در آنجا به نظر میرسد که مسیحیتزدایی به آخر مرز خود رسیده است.
«مشکلات راهبرد ملی»: در کتاب اخیرش
- «نقطه عطف ژئوپلیتیک / روسیه» شما توجه دارید که «غرب به جای گسترش یافتن در حال کوچک شدن است، خود را در معرض انزوا از اکثریت قریب به اتفاق دولتها قرار میدهد و به سمت ایجاد اتحادهای محدود و بسته میرود.» با در نظر گرفتن این روند، سازمان ملل چگونه متحول خواهد شد؟
این خود انزوای غرب با عملیات اسرائیل در نوار غزه تشدید شده است. میتوان گفت که دوقطبی جدیدی که به آن اشاره کردم تبلور بیشتری یافته و شاید به جدیترین فاجعه سیاست خارجی ایالات متحده و غرب به رهبری او تبدیل شده است. بنابراین، حق با شماست که این انشعاب در جامعه بینالمللی به عنوان عاملی تعیینکننده در تحول بیشتر سازمان ملل خواهد بود و فعالیتهای آن را با روح زمانه منطبق میکند. در دهههای اخیر، غرب از نفوذ خود در سازمان ملل سوءاستفاده کرده و به اعمال فشار برای دستیابی به نتایج مورد نیاز خود ادامه داده است. اگر چیزی در شورای امنیت شکست خورد، در مجمع عمومی و سایر ارگانهای سازمان امکانپذیر شد. او همچنین از حسن نیت روسیه سوءاستفاده کرد؛ تنها قطعنامههای شورای امنیت در مورد لیبی و اکنون در مورد ایمنی کشتیرانی در دریای سرخ را به یاد داشته باشید.
اکنون که همه چیز به وضوح روشن شده، وضعیت متفاوت است. نکته اصلی البته، اصلاح شورای امنیت، گسترش اعضا به منظور آنکه آن را واقعا نمایندگی کنند نه تنها از نظر جغرافیایی، بلکه بالاتر از همه از لحاظ فرهنگی و تمدنی است. بنابراین، اکنون یک «اشباع بیش از حد» غرب در رده اعضای دائم وجود دارد: سه کرسی از پنج کرسی، در حالی که دو کرسی باقی مانده متعلق به روسیه و چین است. اگر «هفت» را در نظر بگیریم، برای هفت شرکتکننده آن سه کرسی میگیریم. روسیه و چین نه تنها عضو بریکس هستند، بلکه اکثریت جهان را تشکیل میدهند، یعنی سه چهارم اعضای سازمان ملل. من فکر میکنم برای عدم گسترش بیش از حد شورای امنیت، لازم است که نمایندگی کشورهای غربی در آن کاهش یابد، به ویژه که همه آنها «رهبری» ایالات متحده را به رسمیت میشناسند. بنابراین اجازه دهید آمریکاییها تمام تمدن غرب و کسانی که خود را با آن مرتبط میکنند، داشته باشند. از این گذشته، هند و برزیل به نمایندگی از تمدنهای خود، حق «رای دائمی» در شورای امنیت را دارند. ما همچنین در مورد آفریقا و جهان عربی-اسلامی صحبت میکنیم که باید خودشان تصمیم بگیرند که چه کسی نماینده آنها در آنجا خواهد بود. در این شرایط، نامزدی آلمان و ژاپن کاملا نامناسب خواهد بود؛ آنها نه تنها از جمله کشورهای غربی هستند، بلکه از دیدگاه من کاملا مستقل نبوده و تحت سیطره ایالات متحده قرار دارند. اگر اتحادیه اروپا از بحران ژئوپلیتیک کنونی جان سالم به در ببرد، به گفته برخی کارشناسان، کرسی فرانسه میتواند به کرسی اتحادیه اروپا تبدیل شود.
به طورکلی، پیشبینی اینکه سازمان ملل چگونه تغییر خواهد کرد هنوز دشوار است. ابتدا باید بر بحران ژئوپلیتیکی غلبه کرد و بر اساس نتایج آن، میتوان در مورد توازن جدید قدرت در جهان قضاوت نمود. تصادفی نیست که بسیاری (از جمله نخبگان غربی) بر این باورند که درگیری در اطراف اوکراین، که غرب به عنوان عمق استراتژیک، تسلیحات و مهمات مدرن آن را تامین میکند، از نظر پیامدها، معادل یک جنگ جهانی خواهد بود.
در این میان، خود غرب ارزش سازمان ملل را پایین میآورد، زیرا اولا از مذاکره با روسیه خودداری میکند و ثانیا تز «نظم مبتنی بر قوانین» را ترویج مینماید که نظم جهانی با نقش محوری این سازمان را انکار میکند. همچنین موافقت نامههای مینسک در سال 2015 که توسط شورای امنیت تصویب شد و پایتخت های غربی پس از آن اعلام کردند که قصد ندارند اجرای آنها را از کی یف مطالبه کنند به این موضوع مربوط می شود که هدف واقعی آنها به دست آوردن زمان برای تجهیز مجدد نیروهای مسلح اوکراین بود. یعنی آنها را برای «راه حل نهایی» مسئله دونباس آماده کند. من میتوانم فرض کنم که عواملی مانند تعلق به ائتلاف ضد هیتلر و وضعیت یک قدرت هستهای بر اساس معاهده منع گسترش سلاح های هستهای دیگر به اندازه معیارهای عضویت دائمی در شورای امنیت اهمیت نخواهد داشت. عوامل فرهنگی و تمدنی، تمایل و توانایی ایفای نقش مثبت در امور مشترک بشری بسیار مهمتر خواهد بود.
من بعید نمیدانم که اگر غرب به ادعای سلطه خود ادامه دهد، توافق با غرب دشوار شود. اگر پایتختهای غربی فعالیتهای آن را از مسیر خود منحرف نکنند، سپس باید در قالبهای از پیش تعیینشده، از جمله بریکس و سازمان همکاری شانگهای و همچنین20 G، کار انجام شود. از این گذشته مشکلات با اهمیت جهانی منتظر نمیمانند و برای حل آنها به تلاش جمعی نیاز دارند؛ آنها قبل از هر چیز باید منافع اکثریت اعضای جامعه جهانی را در نظر بگیرند.
- «مشکلات استراتژی ملی»: کدام جهتهای اصلی استراتژی روسیه در قبال کشورهای آفریقایی-آسیایی و آمریکای لاتین، از دیدگاه شما میتواند کاربردیترین باشد؟
به نظر من، ما باید در مورد ترویج خودسازماندهی اکثریت جهانی در قالبهای مختلف صحبت کنیم. بر خلاف دوره استعمارزدایی، اکنون مسئله اصلی مبارزه با وابستگی نواستعماری است و اینها شرایط نابرابر تجارت، کنترل غرب بر معماری جهانی پولی، مالی و غیره است. در اینجا ما به پلتفرمها و فرصتهای جایگزین نیاز داریم و آنها باید با همفکران خود، در درجه اول در اوراسیا، بلکه به طور گسترده تردر پیکربندیهای بین قارهای، از طریق اتحادهای موقعیتی باز منافع، دیپلماسی شبکه چند سطحی با تاکید بر مسائل توسعه همراه باشد. ما نباید فراموش کنیم و رئیس جمهور بر آن تاکید دارد که سیاست «مهار» غرب در درجه اول با هدف کاهش سرعت توسعه رقبای فرضی غرب مطرح میشود و از آنجایی که غرب تصمیم گرفته است بر رشد فناوری پیشرفته تکیه کند، پیشرفتهای ما در این جبهه بسیار مهماند. صرفا بایستی تقویت روابط تجاری و اقتصادی و سایر همکاریهای عملی بر اساس برابری و در نظر گرفتن منافع متقابل بسیار باشد. در واقع، این موضوع در دوره جداگانهای از تشکیل دولتهای مستقل جدید در سیاست اتحاد جماهیر شوروی بود.
اگرچه ناحیه نظامی شمالی منابع قدرت محدود غرب را نشان میدهد، اهمیت کمتری ندارد، اما توانایی آن برای دنبال کردن سیاست فشار در سراسر جهان به شدت کاهش یافته است. به هر حال، این همان چیزی است که بسیاری از کشورهای اکثریت جهان را از نظر مخالفت با خودسری غرب، از جمله از طریق شرکتهای فراملیتی در قلمرو خود و دفع منابع طبیعی این دولتها، عقب نگه داشته است. اشاره به عنصر بازار یک بار دیگر ثابت میکند؛ هیچ چیز به اندازه بازار توتالیتر نیست و مستقیما در غرب، بدون ذکر این واقعیت که هیچ بازار آزادی هرگز وجود نداشته است؛ این افسانهایست که میل به کنترل مطلق نخبگان غربی بر جمعیت خود و سایر کشورها استتار میکند. در زمان ما این توتالیتاریسم آشکار شده است؛ هیچ چیز نم تواند آن را بپوشاند. همچنین به همین دلیل است که آنچه در جهان اتفاق میافتد را میتوان به عنوان رهایی جهانی توصیف کرد. ما با دفاع از حاکمیت و آزادی خود، از حاکمیت و آزادی همه دولتها و ملتهای تحت ستم دفاع میکنیم. این را در غرب به خوبی درک میکنند و به همین دلیل دچار ترس هیستریک میشوند.
در پایان میگویم که شوروی دشمن قابل قبولتری برای غرب بود. او در دورههای خاصی با قوانین خود از جمله قوانین ایدئولوژیک، بازی میکرد. ما به اصطلاح، «در سه کاج»[12] ایدئولوژی غربی گم شدیم، با این باور که مال ماست. پس از پیروزی بر آلمان نازی، که به اتحاد غرب کمک کرد، اتحاد جماهیر شوروی، حداقل رهبری بعدی شوروی، وظیفه خروج از سیستم مختصات سلطه غرب، در درجه اول پولی و مالی را برای خود تعیین نکرد. این خودمختاری فرهنگی و تمدنی روسیه است که اتفاقا نخبگان غربی همیشه از آن آگاه بودهاند، که تهدیدی واقعی برای غرب ایجاد میکند، میتواند هر چیز دیگری را هضم نماید. این معنای اصلی آن چیزیست که در حال رخ دادن است و مفهوم جدید سیاست خارجی روسیه، معنای اصلی وظایفی است که دیپلماسی داخلی با آن روبروست.
ما در مورد رسالت تاریخی کشورمان، آنگونه که اکنون میفهمیم، در مورد رسالت برقراری آزادی بشر در درک واقعی مسیحیت و در عین حال برقراری آزادی همه دولتها و مردم، از جمله کشورهای غربی صحبت میکنیم و بالاتر از همه، دولتها و مردمان جنوب جهانی. داستایوفسکی همه چیز در این مورد را گفته نه تنها در «شیاطین» او، بلکه، شاید تا حد زیادی در «افسانه تفتیش عقاید بزرگ». فئودور داستایفسکی که بردیایف در موردش گفت که روسیه به نام او «وجود خود را در این جهان در آخرین داوری ملل توجیه خواهد کرد»، با قدرت شوروی بیگانه بود، کاملا اروپایی شده بود، حتی اگر این اروپایی شدن/غربزدگی به سنت پترینی بازگردد. مدرنیزاسیون انقلاب 1917، در واقع، مانند انقلاب 1949 چین، تنها شرایطی را برای رهایی جهان از ظلم غرب ایجاد کرد. خود این ماموریت اکنون در حال تحقق است. به همین دلیل است که نام داستایفسکی و بردیایف برای ما مهم است... من نقل قول دیگری از همان مقاله توسط نیکالای تروبتسکوی ارائه میدهم:
«در چنین شرایطی، ورود یک کشور استعماری جدید به میان کشورهای استعماری، روسیه عظیمی که به وجود مستقل عادت کرده و به دولتهای رومی-ژرمنی بهعنوان ارزشهایی کم و بیش برابر با آن نگاه میکند، میتواند تعیینکننده باشد. انگیزهای برای رهایی جهان استعماری از ستم رومی-ژرمنی. روسیه می تواند بلافاصله رهبر این جنبش جهانی شود.»[13]
همانطور که وی به درستی اظهار داشت؛ آگاهی روسیه هنوز برای نقش تاریخی واقعی خود آماده نشده بود. ما به سرعت به سمت این حرکت میکنیم، از جمله صنعتی شدن و پیروزی بزرگ، که معنای واقعی آن اکنون آشکار شده است و غرب با سیاست تهاجمی خود، هر چند عجیب به نظر برسد، به ما کمک میکند و ما را از توهمات چند صد ساله درباره خودمان رها مینماید. موضوع اصلاًدر اوکراین نیست که به عنوان ضد روسیه به ابزار سیاست غرب تبدیل شده، بلکه در سیاست خود غرب است. افشاگریهای اخیر واشنگتن پست[14] تایید میکند که تمام تصمیمات کییف، از جمله «ضد حمله» سال گذشته، توسط ایالات متحده اتخاذ میشود، که ما را تهدید اصلی برای سلطه جهانی خود میبیند و با تحمیل «شکست استراتژیک» به ما، آنها را تهدید میکند. وظیفه متوقف کردن روسیه را به عنوان عامل اصلی و کاتالیزور تغییرات فوری در جهان درک میکنند. نویسندگان این مطالب، از جمله، اعتراف میکنند که در واشنگتن، مانند رم در زمان الکساندر نوسکی، در پاریس در زمان ناپلئون و در برلین هیتلر، انعطاف پذیری و توانایی از خودگذشتگی سرباز روسی را دست کم گرفتند. این دقیقا معنای عملیات نظامی ویژه است که پس از آن دنیا دیگر مثل سابق نخواهد بود. این در آنجا و در سراسر جهان قابل درک است و ما نیز باید آن را درک کنیم.
منبع:
ترجمه: زهره حمدیه
[1]. مفهوم سیاست خارجی فدراسیون روسیه (تصویب رییس جمهور فدراسیون روسیه ولادیمیر ولادیمیرویچ پوتین در 31 مارس 2023)، وزارت امور خارجه فدراسیون روسیه. سایت رسمی: https://www.mid.ru/ru/de
tail-material-page/1860586/?lang=ru&ysclid=ls03lyn94q836367879 (تاریخ دسترسی: 15/4/2024)
[2] . اشپنگلر. ا،زوال جهان غرب، مقالاتی در مورد مورفولوژی تاریخ جهان، ترجمه: ای. ماخانکووا، آلفا کنیگا، 2017، ص 1088.
[3] мирового большинства
[4] . فرهنگ لغو یا فرهنگ محرومیتcancel Culture یک اصطلاح اجتماعی-سیاسی است که از ایالات متحده آمریکا و اروپا سرچشمه گرفته است. نوعی طردگرایی مدرن که در آن شخص یا گروه خاصی در جوامع اجتماعی یا حرفهای، چه آنلاین و چه در رسانههای اجتماعی و در دنیای واقعی از حمایت محروم و محکوم میشوند.
[5] . ژانری است که وضعیتی یا ساختار جهانی را توصیف میکند که در آن، با میل اولیه برای وجود ایدهآل برای همه ساکنان، روندهای توسعه منفی ایجاد میشود. دیستوپیا نقطه مقابل اتوپیا است که دنیایی ایدهآل را به تصویر میکشد.
[6] .آمریکا علیه همه: ژئوپلیتیک، دولت و نقش جهانی ایالات متحده: تاریخ و مدرنیته. سادروژستوو کولتور، 2023، ص588.
[7] . کینگ. اس تی،دنیای خشنجدید؛ پایان جهانی شدن و بازگشت تاریخ، انتشارات دانشگاه ییل، 2017، ص 290. ]اسم کتاب در روسی به این معناست اما در انگلیسی «گور دنیای جدید»[
[8] . کسینجر. اچ،رهبری؛ شش تحقیق در استراتژی جهانی، کتاب پنگوئن، 2022، ص 499.
[9] . لش ک.شورش نخبگان و خیانت به دموکراسی. پروگرس، 2002. ص 220.
[10] . به معنی صلح امریکایی اصطلاحی است که برای مفهوم صلح نسبی در نیمکره غربی و بعدها در جهان پس از پایان جنگ جهانی دوم در سال 1945، زمانی که ایالات متحده به قدرت غالب اقتصادی، فرهنگی و نظامی جهان تبدیل شد، به کار رفت.
[11] . گری. جی. لویاتانهای جدید. اندیشههای پس از لیبرالیس، کتاب پنگوئن، 2023، ص 192.
[12] . اشاره به عدم درک موقعیتی ساده و یا ندیدن یک راهحل آشکار
[13] . تروبتسکوی. ان، اوراسیاییسم دلخواه، اینفرا، 2023، ص 358.
[14] محاسبات نادرست، تقسیم بندیها نشاندهنده برنامهریزی تهاجمی توسط ایالات متحده، اوکراین، واشنگتن پست. 2023. 4 دسامبر، دسترسی به سایت: https://www.washingtonpost.com/world/2023/12/04/